إذا نَزَلَت بِكُم شَديدهُ فاستَعينوا بِنا
هرگاه براي شما پيشامد سختي روي داد از ما كمك و ياري بجوئيد.
مستدرک الوسائل
جلد 5
صفحه 229


برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 9 فروردين 1400برچسب:, | 10:23 | نویسنده : ایلیا |

دسته گل رضوي

ناقل: آيه اللّه وحيد خراساني
مدّتها بود كه اين سؤال، ذهنم را به خود مشغول كرده بود كه اين عالِم بزرگ و عارف خود ساخته «حاج شيخ حبيب اللّه گلپايگاني» چگونه به اين مقامات معنوي دست يافته است؟! چطور شده كه دست مسيحايي پيدا كرده است؟ در دست راست او چه سرّي نهفته است كه هرگاه به هر عضو دردمند و آزرده ي هر بيماري مي‌كشد، دردش را خاموش مي‌كند و نقصش را بر طرف؟! حتّي بيماران سرطاني را با يك دست كشيدن، شفا مي‌دهد، بدون نياز به هيچ دارو و درماني! از اينها گذشته، چرا دست چپ او، چنين خاصيّتي ندارد؟! بالاخره آن روز كه به خدمتش رسيدم و فرصتي دست داد، همين سئوال را مطرح كردم. پلك هايش را براي لحظاتي با رضايت بر هم نهاد، لبخندي بر لبان ميهمان كرد، آخرين قورت چايي را بالا كشيد و
[صفحه 30]
در حالي كه داشت استكان را بر زمين مي‌گذاشت، شروع كرد به تعريف كردن: - چند روزي بود كه بد جوري مريض بودم و افتاده بودم روي تخت بيمارستان و روز به روز هم داشت حالم بدتر و وخيم تر مي‌شد. درد، همه ي وجودم را تسخير كرده و امانم را بُريده بود. ديگر بي طاقت شده بودم، مخصوصاً كه چند شب نتوانسته بودم قبل از اذان صبح در كنار ضريح آقايم امام رضا عليه السلام حاضر شوم و آقا را زيارت كنم. دلم شكست. همانطوركه بر روي تخت دراز كشيده بودم، به زحمت بلند شدم و رو به سمتِ حرم آقا نشستم و عرض كردم: «آقا جان! چهل سال است كه هر شب، قبل از اذان صبح مي‌آيم پشت در حرمت، در حالي كه هنوز درهاي حرمت بسته است و همان پشت درهاي بسته مي‌ايستم و نماز شب مي‌خوانم. هيچ وقت هم اين برنامه را ترك نكرده ام حتي در سردترين و پر برف ترين شب هاي زمستان و گرم ترين و غيرقابل تحمّل ترين شب هاي تابستان! هميشه اوّلين كسي بوده ام كه پا در درون حريم حرمت مي‌گذاشته است. امّا حالا چند روز است كه اين توفيق از من سلب شده است. نه اين كه فكر كني دلم نمي‌خواهد به پا بوست بيايم، نه، ولي با اين وضع مريضي كه نمي‌توانم. حالا ديگر نوبت شما است. ببينم برايم چه كار مي‌كنيد … » هنوز حرفهايم به آخر نرسيده بود كه ناگاه ديدم در داخل يك بُستان زيبا، معطّر و پر از گل و بُلبُلم! تختي زيبا، مرصّع و مزيّن در درون باغ بود و دور تا دورش را گل هاي زيبا، رنگارنگ و متنوّع احاطه
[صفحه 31]
كرده بودند.آقا، امام رضا عليه السلام هم نشسته بودند بر روي آن و من هم در كنارش بودم.آن وقت آقا دست بردند و از گل هاي اطراف خود، يك دسته گل چيدند و بي آن كه كلمه اي حرف بزنند،آن را همراه با نگاهي سرشار از لطف و محبّت به من دادند. من هم كه مات و مبهوت جمال دل آراي آقا و فضاي بهشت گونه ي آن باغ شده بودم، بي آنكه بتوانم كلمه اي حرف بزنم و يا حتي تشكّر كنم، دست راستم را دراز كردم و گل‌ها را از دست مبارك آقا گرفتم و ناگاه همه چيز از نظرم ناپديد شد. ديدم دوباره بر روي تخت بيمارستان هستم و همه ي وجودم دارد درد مي‌كند. ناخودآگاه دستم را گذاشتم بر روي قسمتي كه بيشتر درد مي‌كرد، بلافاصله درد ساكت شد. دستم را بر روي بخش ديگري از بدنم كه گذاشتم متوجه شدم درد آنجا هم از بين رفت. بر هر كجاي بدنم كه دست مي‌گذاشتم خوب مي‌شد، خوبِ خوب. همه ي آثار بيماري هم از بين مي‌رفت. خوشحال شدم و در پوستم نمي‌گنجيدم. رفتم دستم را بر روي بدن يك بيمار ديگر كه داشت از درد مي‌ناليد، امتحان كردم. بلافاصله ناله اش متوقّف شد و بيماري اش از بين رفت. دست به بدن هر بيماري مي‌كشيدم خوب مي‌شد، حتي بيماران سرطاني! [4].
.[صفحه 33]


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 30 اسفند 1399برچسب:دسته گل رضوي, | 13:11 | نویسنده : ایلیا |

امام حسن مجتبی سلام الله علیه


«مَن قَرَأ القرآنَ كانَت لَهُ دعوةٌ مُجابةٌ إمّا مُعَجَّلَةً و إمّا مُؤَجَّلةً .»


«كسى كه قرآن بخواند، يك دعاى مستجاب شده دارد، دير مستجاب شود، يا زود.»



بحارالانوار ، ج 93 ص 313


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 6 تير 1399برچسب:, | 14:25 | نویسنده : ایلیا |

برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 24 خرداد 1399برچسب:, | 13:51 | نویسنده : ایلیا |

همه چيز از ماست

ناقل: حجه الاسلام صفائي
به خودم اجازه نمي‌دادم از بالاسر، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام مشرّف شوم. آن روز هم مثل هميشه از پايين پاي مبارك، خدمت آقا مشرف شدم. چون اطراف ضريح شلوغ بود، يك كنار ايستادم و با همان سادگي آذري، سفره ي دلم را براي آقا باز كردم و گفتم: -آقا جان! ميداني كه من يك طلبه ي آذري هستم كه با هزار اميد از تبريز به راه افتاده ام و با دور شدن از همه ي فاميل و آشنايان، اينهمه راه را تا به اينجا آمده ام تا بلكه بتوانم زير سايه ي شما درسي بخوانم و به اسلام خدمتي بكنم. اينجا هم كه به غير از شما كسي را ندارم. پول هايي كه داشتم ته كشيده و حالا حتي يك ده شايي [13] هم توي
[صفحه 86]
تمام جيب هايم يافت نمي‌شود. اگر باور نمي‌كني مي‌توانم آستر جيب هايم را در آورم و نشانت بدهم. امّا نه! گمان نمي‌كنم كه نيازي به اين كار باشد. مطمئنّم كه همين جوري هم حرف هايم را باور مي‌كني.آخر من غريبم، تو هم غريبي و درد غربت را مي‌داني، هر چند كه گمان نمي‌كنم درد بي پولي را چشيده باشي! خواهش مي‌كنم توي اين شهر غريب، دست مرا بگير و … بعد هم، عقب عقب از محوطه كنار ضريح خارج شدم و در همان حال گفتم: - من مي‌روم داخل صحن و دوري مي‌زنم و برمي گردم. تا آن وقت هر فكري كه مي‌خواهي بكني، بكن. توي ايوانِ طلاي صحن آزادي كه رسيدم، نعلين هايم را انداختم روي زمين كه بپوشم. يك پايم را كه كردم توي نعلين، صداي مردي را شنيدم: -آقا، اين مال شماست. اين را كه گفت، كتابي را كه با كاغذ گراف، بسته بندي شده و نخي اطرافش بسته شده بود به دستم داد. پيش از آنكه لنگه ي ديگر نعلينم را به پايم كنم، مشغول بازكردن بسته شدم. كتاب را كه باز كردم، چشمم افتاد به چند اسكناس درشت تا نخورده! تا خواستم بگويم كه «اين كتاب و اين پول‌ها مال من نيست و شما مرا با كس ديگري اشتباه گرفته ايد» ديدم از آن مرد خبري نيست. تا غروب به دنبالش گشتم امّا از او خبري نبود كه نبود! با خودم گفتم:
[صفحه 87]
- حتماً اين پول را آقا امام رضا عليه السّلام براي تو فرستاده، نگران مباش و خرجش كن، حالا اگر آن مرد را پيدا كردي و معلوم شد كه پول مال تو نبوده، خوب كم كم بِهِش پس مي‌دهي. و با اين فكر از حرم خارج شدم و پولها را خرج كردم. امّا هميشه تَهِ دلم ناراحت بودم كه نكند اين پول مال كس ديگري بوده است و … تا اين كه در روز سوّم تير ماه سال 1347، وقتي كه دوباره از همان پايين پا، خدمت آقا مشرّف شدم و مسأله را مطرح كردم، ناگهان ديدم از مردم و ضريح خبري نيست و آقا در جاي هميشگي ضريح با لباسهايي سبز و نوراني و چهره اي محو شده در هاله اي از نور ايستاده و خطاب به من فرمود: «همه جا، همه چيز از ماست!»
[صفحه 89]


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 8 اسفند 1398برچسب:, | 17:47 | نویسنده : ایلیا |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مهندسی ایران