..... فاضل نبیل وثقه جلیل ملا علی محمد طالقانی ..ه از یکی از طلابی که ساکن صحن مطهر حایر
آقا ابی عبداللّه الحسین ع بود نقل می فرمود : یک روزي از روزهائی
که در حجره صحن بودیم و درس می خواندیم و در اوائل
دوران طلبگیم بود امر معاش بر من تنگ شد بقدري که تمکن
بر خرید قدري گوشت که یک شب بپزم و صرف کنم نداشتم و
بوي گوشت که از همسایه هم حجره ایم که غذا می پخت
بر مشامم می رسید بدنم می لرزید ، یک روز به این فکر افتادم که
کبوترهاي زیاد به صحن و حجره می آیند و اینها هم که
صاحب و مالکی ندارند زیرا از صحراها می آیند و صید کردن حیوان
صحرائی هم جایز است . چطور است ، ما از این کبوترها
بجاي گوشت استفاده کنیم .. و دلی از عزا در آوریم پس تصمیم گرفتم
کبوترها را صید کنم ، ریسمانی به در حجره بستم و کبوتري
به عادت سابقشان وارد حجره شد و من ریسمان را کشیدم در بسته شد
و کبوتر را گرفتم سر آن را بریدم و پرهایش را کنده و او کبوتر
را زیر ظرفی گذاشتم . که بعد آن را بپزم و بخورم نزدیکیهاي ظهر
بود گفتم باخیال راحت یک خواب قیلوله کنم و بعد آن
را پخته و بخورم با همین خیال به خواب رفتم یک وقت در عالم رؤ یا
دیدم آقا حضرت ابی عبداللّه الحسین ع وارد حجره شد
و با حالت خشم آلود و غضبناك به من نگاه می کند ، فرمود : چرا کبوتر را
گرفتی و کُشتی ؟ ! یعنی این کبوترها هم در پناه من
و من صاحبان آنها هستم من از کار زشتی که کرده بودم از خجالت سرم را زیر
انداختم و حرفی نزدم ، دوباره حضرت فرمود مگر باتو نیستم
چرا کبوتر را گرفتی کشتی ؟ ! من باز سکوت کردم . حضرت فرمود :
دلت گوشت می خواست که این کار را کردي ؟ دیگر این کار
را مکن من روزي یک وُقیه گوشت به تو می دهم . من از خواب
بیدار شدم در حالیکه از زیادي خجالت لرزان و هراسان
و از عمل خود نادم و پشیمان بودم ، پس برخواستم وضوگرفتم و به حرم
مقدس آقا حضرت ابی عبداللّه الحسین سیدالشهدا ع رفتم ،
و فریضه ظهرین را بعد از زیارت ادا کردم و از عمل خود توبه نمودم
بعد به اراده حرم شریف حضرت عباس ع از حرم خارج شدم
از بازار که می رفتم عبورم به دکان قصابی افتاده تا از در دکان قصابی
گذشتم ناگهان قصاب مرا صدا زد اول اعتنائی نکردم
دوباره صدا زد گفتم : بله آقا بفرمائید با بنده کاري داشتید . گفت بیا گوشت
بگیر گفتم نمی خواهم گفت چرا ؟ گفتم پول ندارم گفت
از تو پول نمی خواهم گوشت را در ترازو گذاشت و وزن کرد و گفت
از امروز به بعد روزي یک وُقیه گوشت پیش من داري..حاجتبده
می توانی بیایی ببري و چند بار تاکید کرد . گوشت را گرفته آوردم حجره
پختم و یکی از همسایگان حجره را هم دعوت نمودم و باهم
خوردیم و بعد از من سؤ ال کرد از کجا آوردي به او گفتم یک نفر
روزي یک وقیه گوشت قرار داده که به من بدهد
برچسبها:
..... فاضل نبیل وثقه جلیل ملا علی محمد طالقانی ..ه از یکی از طلابی که ساکن صحن مطهر حایر
آقا ابی عبداللّه الحسین ع بود نقل می فرمود : یک روزي از روزهائی
که در حجره صحن بودیم و درس می خواندیم و در اوائل
دوران طلبگیم بود امر معاش بر من تنگ شد بقدري که تمکن
بر خرید قدري گوشت که یک شب بپزم و صرف کنم نداشتم و
بوي گوشت که از همسایه هم حجره ایم که غذا می پخت
بر مشامم می رسید بدنم می لرزید ، یک روز به این فکر افتادم که
کبوترهاي زیاد به صحن و حجره می آیند و اینها هم که
صاحب و مالکی ندارند زیرا از صحراها می آیند و صید کردن حیوان
صحرائی هم جایز است . چطور است ، ما از این کبوترها
بجاي گوشت استفاده کنیم .. و دلی از عزا در آوریم پس تصمیم گرفتم
کبوترها را صید کنم ، ریسمانی به در حجره بستم و کبوتري
به عادت سابقشان وارد حجره شد و من ریسمان را کشیدم در بسته شد
و کبوتر را گرفتم سر آن را بریدم و پرهایش را کنده و او کبوتر
را زیر ظرفی گذاشتم . که بعد آن را بپزم و بخورم نزدیکیهاي ظهر
بود گفتم باخیال راحت یک خواب قیلوله کنم و بعد آن
را پخته و بخورم با همین خیال به خواب رفتم یک وقت در عالم رؤ یا
دیدم آقا حضرت ابی عبداللّه الحسین ع وارد حجره شد
و با حالت خشم آلود و غضبناك به من نگاه می کند ، فرمود : چرا کبوتر را
گرفتی و کُشتی ؟ ! یعنی این کبوترها هم در پناه من
و من صاحبان آنها هستم من از کار زشتی که کرده بودم از خجالت سرم را زیر
انداختم و حرفی نزدم ، دوباره حضرت فرمود مگر باتو نیستم
چرا کبوتر را گرفتی کشتی ؟ ! من باز سکوت کردم . حضرت فرمود :
دلت گوشت می خواست که این کار را کردي ؟ دیگر این کار
را مکن من روزي یک وُقیه گوشت به تو می دهم . من از خواب
بیدار شدم در حالیکه از زیادي خجالت لرزان و هراسان
و از عمل خود نادم و پشیمان بودم ، پس برخواستم وضوگرفتم و به حرم
مقدس آقا حضرت ابی عبداللّه الحسین سیدالشهدا ع رفتم ،
و فریضه ظهرین را بعد از زیارت ادا کردم و از عمل خود توبه نمودم
بعد به اراده حرم شریف حضرت عباس ع از حرم خارج شدم
از بازار که می رفتم عبورم به دکان قصابی افتاده تا از در دکان قصابی
گذشتم ناگهان قصاب مرا صدا زد اول اعتنائی نکردم
دوباره صدا زد گفتم : بله آقا بفرمائید با بنده کاري داشتید . گفت بیا گوشت
بگیر گفتم نمی خواهم گفت چرا ؟ گفتم پول ندارم گفت
از تو پول نمی خواهم گوشت را در ترازو گذاشت و وزن کرد و گفت
از امروز به بعد روزي یک وُقیه گوشت پیش من داري..حاجتبده
می توانی بیایی ببري و چند بار تاکید کرد . گوشت را گرفته آوردم حجره
پختم و یکی از همسایگان حجره را هم دعوت نمودم و باهم
خوردیم و بعد از من سؤ ال کرد از کجا آوردي به او گفتم یک نفر
روزي یک وقیه گوشت قرار داده که به من بدهد
برچسبها:
إذا نَزَلَت بِكُم شَديدهُ فاستَعينوا بِنا
هرگاه براي شما پيشامد سختي روي داد از ما كمك و ياري بجوئيد.
مستدرک الوسائل
جلد 5
صفحه 229
برچسبها:
دسته گل رضوي
ناقل: آيه اللّه وحيد خراساني
مدّتها بود كه اين سؤال، ذهنم را به خود مشغول كرده بود كه اين عالِم بزرگ و عارف خود ساخته «حاج شيخ حبيب اللّه گلپايگاني» چگونه به اين مقامات معنوي دست يافته است؟! چطور شده كه دست مسيحايي پيدا كرده است؟ در دست راست او چه سرّي نهفته است كه هرگاه به هر عضو دردمند و آزرده ي هر بيماري ميكشد، دردش را خاموش ميكند و نقصش را بر طرف؟! حتّي بيماران سرطاني را با يك دست كشيدن، شفا ميدهد، بدون نياز به هيچ دارو و درماني! از اينها گذشته، چرا دست چپ او، چنين خاصيّتي ندارد؟! بالاخره آن روز كه به خدمتش رسيدم و فرصتي دست داد، همين سئوال را مطرح كردم. پلك هايش را براي لحظاتي با رضايت بر هم نهاد، لبخندي بر لبان ميهمان كرد، آخرين قورت چايي را بالا كشيد و
[صفحه 30]
در حالي كه داشت استكان را بر زمين ميگذاشت، شروع كرد به تعريف كردن: - چند روزي بود كه بد جوري مريض بودم و افتاده بودم روي تخت بيمارستان و روز به روز هم داشت حالم بدتر و وخيم تر ميشد. درد، همه ي وجودم را تسخير كرده و امانم را بُريده بود. ديگر بي طاقت شده بودم، مخصوصاً كه چند شب نتوانسته بودم قبل از اذان صبح در كنار ضريح آقايم امام رضا عليه السلام حاضر شوم و آقا را زيارت كنم. دلم شكست. همانطوركه بر روي تخت دراز كشيده بودم، به زحمت بلند شدم و رو به سمتِ حرم آقا نشستم و عرض كردم: «آقا جان! چهل سال است كه هر شب، قبل از اذان صبح ميآيم پشت در حرمت، در حالي كه هنوز درهاي حرمت بسته است و همان پشت درهاي بسته ميايستم و نماز شب ميخوانم. هيچ وقت هم اين برنامه را ترك نكرده ام حتي در سردترين و پر برف ترين شب هاي زمستان و گرم ترين و غيرقابل تحمّل ترين شب هاي تابستان! هميشه اوّلين كسي بوده ام كه پا در درون حريم حرمت ميگذاشته است. امّا حالا چند روز است كه اين توفيق از من سلب شده است. نه اين كه فكر كني دلم نميخواهد به پا بوست بيايم، نه، ولي با اين وضع مريضي كه نميتوانم. حالا ديگر نوبت شما است. ببينم برايم چه كار ميكنيد … » هنوز حرفهايم به آخر نرسيده بود كه ناگاه ديدم در داخل يك بُستان زيبا، معطّر و پر از گل و بُلبُلم! تختي زيبا، مرصّع و مزيّن در درون باغ بود و دور تا دورش را گل هاي زيبا، رنگارنگ و متنوّع احاطه
[صفحه 31]
كرده بودند.آقا، امام رضا عليه السلام هم نشسته بودند بر روي آن و من هم در كنارش بودم.آن وقت آقا دست بردند و از گل هاي اطراف خود، يك دسته گل چيدند و بي آن كه كلمه اي حرف بزنند،آن را همراه با نگاهي سرشار از لطف و محبّت به من دادند. من هم كه مات و مبهوت جمال دل آراي آقا و فضاي بهشت گونه ي آن باغ شده بودم، بي آنكه بتوانم كلمه اي حرف بزنم و يا حتي تشكّر كنم، دست راستم را دراز كردم و گلها را از دست مبارك آقا گرفتم و ناگاه همه چيز از نظرم ناپديد شد. ديدم دوباره بر روي تخت بيمارستان هستم و همه ي وجودم دارد درد ميكند. ناخودآگاه دستم را گذاشتم بر روي قسمتي كه بيشتر درد ميكرد، بلافاصله درد ساكت شد. دستم را بر روي بخش ديگري از بدنم كه گذاشتم متوجه شدم درد آنجا هم از بين رفت. بر هر كجاي بدنم كه دست ميگذاشتم خوب ميشد، خوبِ خوب. همه ي آثار بيماري هم از بين ميرفت. خوشحال شدم و در پوستم نميگنجيدم. رفتم دستم را بر روي بدن يك بيمار ديگر كه داشت از درد ميناليد، امتحان كردم. بلافاصله ناله اش متوقّف شد و بيماري اش از بين رفت. دست به بدن هر بيماري ميكشيدم خوب ميشد، حتي بيماران سرطاني! [4].
.[صفحه 33]
برچسبها:
امام حسن مجتبی سلام الله علیه
«مَن قَرَأ القرآنَ كانَت لَهُ دعوةٌ مُجابةٌ إمّا مُعَجَّلَةً و إمّا مُؤَجَّلةً .»
«كسى كه قرآن بخواند، يك دعاى مستجاب شده دارد، دير مستجاب شود، يا زود.»
بحارالانوار ، ج 93 ص 313
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
همه چيز از ماست
ناقل: حجه الاسلام صفائي
به خودم اجازه نميدادم از بالاسر، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام مشرّف شوم. آن روز هم مثل هميشه از پايين پاي مبارك، خدمت آقا مشرف شدم. چون اطراف ضريح شلوغ بود، يك كنار ايستادم و با همان سادگي آذري، سفره ي دلم را براي آقا باز كردم و گفتم: -آقا جان! ميداني كه من يك طلبه ي آذري هستم كه با هزار اميد از تبريز به راه افتاده ام و با دور شدن از همه ي فاميل و آشنايان، اينهمه راه را تا به اينجا آمده ام تا بلكه بتوانم زير سايه ي شما درسي بخوانم و به اسلام خدمتي بكنم. اينجا هم كه به غير از شما كسي را ندارم. پول هايي كه داشتم ته كشيده و حالا حتي يك ده شايي [13] هم توي
[صفحه 86]
تمام جيب هايم يافت نميشود. اگر باور نميكني ميتوانم آستر جيب هايم را در آورم و نشانت بدهم. امّا نه! گمان نميكنم كه نيازي به اين كار باشد. مطمئنّم كه همين جوري هم حرف هايم را باور ميكني.آخر من غريبم، تو هم غريبي و درد غربت را ميداني، هر چند كه گمان نميكنم درد بي پولي را چشيده باشي! خواهش ميكنم توي اين شهر غريب، دست مرا بگير و … بعد هم، عقب عقب از محوطه كنار ضريح خارج شدم و در همان حال گفتم: - من ميروم داخل صحن و دوري ميزنم و برمي گردم. تا آن وقت هر فكري كه ميخواهي بكني، بكن. توي ايوانِ طلاي صحن آزادي كه رسيدم، نعلين هايم را انداختم روي زمين كه بپوشم. يك پايم را كه كردم توي نعلين، صداي مردي را شنيدم: -آقا، اين مال شماست. اين را كه گفت، كتابي را كه با كاغذ گراف، بسته بندي شده و نخي اطرافش بسته شده بود به دستم داد. پيش از آنكه لنگه ي ديگر نعلينم را به پايم كنم، مشغول بازكردن بسته شدم. كتاب را كه باز كردم، چشمم افتاد به چند اسكناس درشت تا نخورده! تا خواستم بگويم كه «اين كتاب و اين پولها مال من نيست و شما مرا با كس ديگري اشتباه گرفته ايد» ديدم از آن مرد خبري نيست. تا غروب به دنبالش گشتم امّا از او خبري نبود كه نبود! با خودم گفتم:
[صفحه 87]
- حتماً اين پول را آقا امام رضا عليه السّلام براي تو فرستاده، نگران مباش و خرجش كن، حالا اگر آن مرد را پيدا كردي و معلوم شد كه پول مال تو نبوده، خوب كم كم بِهِش پس ميدهي. و با اين فكر از حرم خارج شدم و پولها را خرج كردم. امّا هميشه تَهِ دلم ناراحت بودم كه نكند اين پول مال كس ديگري بوده است و … تا اين كه در روز سوّم تير ماه سال 1347، وقتي كه دوباره از همان پايين پا، خدمت آقا مشرّف شدم و مسأله را مطرح كردم، ناگهان ديدم از مردم و ضريح خبري نيست و آقا در جاي هميشگي ضريح با لباسهايي سبز و نوراني و چهره اي محو شده در هاله اي از نور ايستاده و خطاب به من فرمود: «همه جا، همه چيز از ماست!»
[صفحه 89]
برچسبها:
همه چيز از ماست
ناقل: حجه الاسلام صفائي
به خودم اجازه نميدادم از بالاسر، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام مشرّف شوم. آن روز هم مثل هميشه از پايين پاي مبارك، خدمت آقا مشرف شدم. چون اطراف ضريح شلوغ بود، يك كنار ايستادم و با همان سادگي آذري، سفره ي دلم را براي آقا باز كردم و گفتم: -آقا جان! ميداني كه من يك طلبه ي آذري هستم كه با هزار اميد از تبريز به راه افتاده ام و با دور شدن از همه ي فاميل و آشنايان، اينهمه راه را تا به اينجا آمده ام تا بلكه بتوانم زير سايه ي شما درسي بخوانم و به اسلام خدمتي بكنم. اينجا هم كه به غير از شما كسي را ندارم. پول هايي كه داشتم ته كشيده و حالا حتي يك ده شايي [13] هم توي
[صفحه 86]
تمام جيب هايم يافت نميشود. اگر باور نميكني ميتوانم آستر جيب هايم را در آورم و نشانت بدهم. امّا نه! گمان نميكنم كه نيازي به اين كار باشد. مطمئنّم كه همين جوري هم حرف هايم را باور ميكني.آخر من غريبم، تو هم غريبي و درد غربت را ميداني، هر چند كه گمان نميكنم درد بي پولي را چشيده باشي! خواهش ميكنم توي اين شهر غريب، دست مرا بگير و … بعد هم، عقب عقب از محوطه كنار ضريح خارج شدم و در همان حال گفتم: - من ميروم داخل صحن و دوري ميزنم و برمي گردم. تا آن وقت هر فكري كه ميخواهي بكني، بكن. توي ايوانِ طلاي صحن آزادي كه رسيدم، نعلين هايم را انداختم روي زمين كه بپوشم. يك پايم را كه كردم توي نعلين، صداي مردي را شنيدم: -آقا، اين مال شماست. اين را كه گفت، كتابي را كه با كاغذ گراف، بسته بندي شده و نخي اطرافش بسته شده بود به دستم داد. پيش از آنكه لنگه ي ديگر نعلينم را به پايم كنم، مشغول بازكردن بسته شدم. كتاب را كه باز كردم، چشمم افتاد به چند اسكناس درشت تا نخورده! تا خواستم بگويم كه «اين كتاب و اين پولها مال من نيست و شما مرا با كس ديگري اشتباه گرفته ايد» ديدم از آن مرد خبري نيست. تا غروب به دنبالش گشتم امّا از او خبري نبود كه نبود! با خودم گفتم:
[صفحه 87]
- حتماً اين پول را آقا امام رضا عليه السّلام براي تو فرستاده، نگران مباش و خرجش كن، حالا اگر آن مرد را پيدا كردي و معلوم شد كه پول مال تو نبوده، خوب كم كم بِهِش پس ميدهي. و با اين فكر از حرم خارج شدم و پولها را خرج كردم. امّا هميشه تَهِ دلم ناراحت بودم كه نكند اين پول مال كس ديگري بوده است و … تا اين كه در روز سوّم تير ماه سال 1347، وقتي كه دوباره از همان پايين پا، خدمت آقا مشرّف شدم و مسأله را مطرح كردم، ناگهان ديدم از مردم و ضريح خبري نيست و آقا در جاي هميشگي ضريح با لباسهايي سبز و نوراني و چهره اي محو شده در هاله اي از نور ايستاده و خطاب به من فرمود: «همه جا، همه چيز از ماست!»
[صفحه 89]
برچسبها:
همه چيز از ماست
ناقل: حجه الاسلام صفائي
به خودم اجازه نميدادم از بالاسر، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام مشرّف شوم. آن روز هم مثل هميشه از پايين پاي مبارك، خدمت آقا مشرف شدم. چون اطراف ضريح شلوغ بود، يك كنار ايستادم و با همان سادگي آذري، سفره ي دلم را براي آقا باز كردم و گفتم: -آقا جان! ميداني كه من يك طلبه ي آذري هستم كه با هزار اميد از تبريز به راه افتاده ام و با دور شدن از همه ي فاميل و آشنايان، اينهمه راه را تا به اينجا آمده ام تا بلكه بتوانم زير سايه ي شما درسي بخوانم و به اسلام خدمتي بكنم. اينجا هم كه به غير از شما كسي را ندارم. پول هايي كه داشتم ته كشيده و حالا حتي يك ده شايي [13] هم توي
[صفحه 86]
تمام جيب هايم يافت نميشود. اگر باور نميكني ميتوانم آستر جيب هايم را در آورم و نشانت بدهم. امّا نه! گمان نميكنم كه نيازي به اين كار باشد. مطمئنّم كه همين جوري هم حرف هايم را باور ميكني.آخر من غريبم، تو هم غريبي و درد غربت را ميداني، هر چند كه گمان نميكنم درد بي پولي را چشيده باشي! خواهش ميكنم توي اين شهر غريب، دست مرا بگير و … بعد هم، عقب عقب از محوطه كنار ضريح خارج شدم و در همان حال گفتم: - من ميروم داخل صحن و دوري ميزنم و برمي گردم. تا آن وقت هر فكري كه ميخواهي بكني، بكن. توي ايوانِ طلاي صحن آزادي كه رسيدم، نعلين هايم را انداختم روي زمين كه بپوشم. يك پايم را كه كردم توي نعلين، صداي مردي را شنيدم: -آقا، اين مال شماست. اين را كه گفت، كتابي را كه با كاغذ گراف، بسته بندي شده و نخي اطرافش بسته شده بود به دستم داد. پيش از آنكه لنگه ي ديگر نعلينم را به پايم كنم، مشغول بازكردن بسته شدم. كتاب را كه باز كردم، چشمم افتاد به چند اسكناس درشت تا نخورده! تا خواستم بگويم كه «اين كتاب و اين پولها مال من نيست و شما مرا با كس ديگري اشتباه گرفته ايد» ديدم از آن مرد خبري نيست. تا غروب به دنبالش گشتم امّا از او خبري نبود كه نبود! با خودم گفتم:
[صفحه 87]
- حتماً اين پول را آقا امام رضا عليه السّلام براي تو فرستاده، نگران مباش و خرجش كن، حالا اگر آن مرد را پيدا كردي و معلوم شد كه پول مال تو نبوده، خوب كم كم بِهِش پس ميدهي. و با اين فكر از حرم خارج شدم و پولها را خرج كردم. امّا هميشه تَهِ دلم ناراحت بودم كه نكند اين پول مال كس ديگري بوده است و … تا اين كه در روز سوّم تير ماه سال 1347، وقتي كه دوباره از همان پايين پا، خدمت آقا مشرّف شدم و مسأله را مطرح كردم، ناگهان ديدم از مردم و ضريح خبري نيست و آقا در جاي هميشگي ضريح با لباسهايي سبز و نوراني و چهره اي محو شده در هاله اي از نور ايستاده و خطاب به من فرمود: «همه جا، همه چيز از ماست!»
[صفحه 89]
برچسبها:
همه چيز از ماست
ناقل: حجه الاسلام صفائي
به خودم اجازه نميدادم از بالاسر، خدمت آقا امام رضا عليه السّلام مشرّف شوم. آن روز هم مثل هميشه از پايين پاي مبارك، خدمت آقا مشرف شدم. چون اطراف ضريح شلوغ بود، يك كنار ايستادم و با همان سادگي آذري، سفره ي دلم را براي آقا باز كردم و گفتم: -آقا جان! ميداني كه من يك طلبه ي آذري هستم كه با هزار اميد از تبريز به راه افتاده ام و با دور شدن از همه ي فاميل و آشنايان، اينهمه راه را تا به اينجا آمده ام تا بلكه بتوانم زير سايه ي شما درسي بخوانم و به اسلام خدمتي بكنم. اينجا هم كه به غير از شما كسي را ندارم. پول هايي كه داشتم ته كشيده و حالا حتي يك ده شايي [13] هم توي
[صفحه 86]
تمام جيب هايم يافت نميشود. اگر باور نميكني ميتوانم آستر جيب هايم را در آورم و نشانت بدهم. امّا نه! گمان نميكنم كه نيازي به اين كار باشد. مطمئنّم كه همين جوري هم حرف هايم را باور ميكني.آخر من غريبم، تو هم غريبي و درد غربت را ميداني، هر چند كه گمان نميكنم درد بي پولي را چشيده باشي! خواهش ميكنم توي اين شهر غريب، دست مرا بگير و … بعد هم، عقب عقب از محوطه كنار ضريح خارج شدم و در همان حال گفتم: - من ميروم داخل صحن و دوري ميزنم و برمي گردم. تا آن وقت هر فكري كه ميخواهي بكني، بكن. توي ايوانِ طلاي صحن آزادي كه رسيدم، نعلين هايم را انداختم روي زمين كه بپوشم. يك پايم را كه كردم توي نعلين، صداي مردي را شنيدم: -آقا، اين مال شماست. اين را كه گفت، كتابي را كه با كاغذ گراف، بسته بندي شده و نخي اطرافش بسته شده بود به دستم داد. پيش از آنكه لنگه ي ديگر نعلينم را به پايم كنم، مشغول بازكردن بسته شدم. كتاب را كه باز كردم، چشمم افتاد به چند اسكناس درشت تا نخورده! تا خواستم بگويم كه «اين كتاب و اين پولها مال من نيست و شما مرا با كس ديگري اشتباه گرفته ايد» ديدم از آن مرد خبري نيست. تا غروب به دنبالش گشتم امّا از او خبري نبود كه نبود! با خودم گفتم:
[صفحه 87]
- حتماً اين پول را آقا امام رضا عليه السّلام براي تو فرستاده، نگران مباش و خرجش كن، حالا اگر آن مرد را پيدا كردي و معلوم شد كه پول مال تو نبوده، خوب كم كم بِهِش پس ميدهي. و با اين فكر از حرم خارج شدم و پولها را خرج كردم. امّا هميشه تَهِ دلم ناراحت بودم كه نكند اين پول مال كس ديگري بوده است و … تا اين كه در روز سوّم تير ماه سال 1347، وقتي كه دوباره از همان پايين پا، خدمت آقا مشرّف شدم و مسأله را مطرح كردم، ناگهان ديدم از مردم و ضريح خبري نيست و آقا در جاي هميشگي ضريح با لباسهايي سبز و نوراني و چهره اي محو شده در هاله اي از نور ايستاده و خطاب به من فرمود: «همه جا، همه چيز از ماست!»
[صفحه 89]
برچسبها:
امام_صادق_علیه_السلام : كُلُّ ذِي صَناعَةٍ مُضْطَرٌ إلى ثَلاثِ خِلالٍ يَجتَلِبُ بِها الكَسبَ
وهُوَ أن يَكونَ حاذِقا بِعِلمٍ ،
مُؤَدِّيا لِأَمانَةٍ فيهِ ،
مُستَميلاً لِمَنِ استَعمَلَهُ.
▫️«هر پيشه ورى بايد از سه ويژگى برخوردار باشد تا با آن بتواند كسب روزى نمايد :
دانش آن كار را به كمال بداند ؛
در آن پيشه امانتدارى پيش گيرد ؛
و به زيردستانش محبت ورزد .»
بحار الأنوار : 17 / 182 .
برچسبها:
» استعانت از امام
إذا نَزَلَت بِكُم شَديدهُ فاستَعينوا بِنا
هرگاه براي شما پيشامد سختي روي داد از ما كمك و ياري بجوئيد.
مستدرک الوسائل
جلد 5
صفحه 229
برچسبها:
شفاء يافتن توپچي ژاندامري
صديق معظم ميرزا ابوالقاسم خان بن علي خان تهراني كه از اختيار تهران بود و سالها در مشهد رضوي مقيم و در سراي معروف به «محمديه» در حجرهاي از حجرات فوقاني به عزلت و عبادت به سر ميبرد و مدتها با احقر الفت و موأنست داشت و عاقبت در همان حجره در چهارم محرم 1365 هجري قمري وفات نمود و در صحن جديد دفن شد، رحمة الله عليه به حقير فرمود:
از جمله كراماتي كه از حضرت امام رضا عليهالسلام براي من ظاهر شد و من خبر دار شدم شفاي ميرزا آقاي سبزواري است.
قضيه او اين است كه چون او در ادارهي ژاندارمري توپچي بود مأمور ميشود با پنج نفر از توپچيان يك گاري فشنگ و باروت به شهر «تربت» ببرند و چون از مشهد خارج ميشوند در بين راه از يكي از ايشان اتفاقا آتش سيگاري به صندوق باروت ميرسد و فورا صندوق آتش ميگيرد. بلا تأمل سه نفر از ايشان هلاك ميشوند و سه نفر زخمي ميگردند.
خود ميرزا آقا ميگفت: من يكمرتبه ملتفت شده ديدم قوهي باروت مرا حركت داد ه و ده دوازده ذرع به خط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشتها و رگهاي پاهاي من تا پاشنهي پا تمامي سوخت. پس مرا در مشهد به مريض خانهي لشكري بردند و در حدود يكماه مشغول معالجه شدند.
آنگاه مرا از آنجا به مريض خانهي حضرت بردند و مدت هشت ماه در آنجا تحت معالجه بودم تا اينكه جراحت و چرك آمدن برطرف شد ولي ابدا قدرت بر حركت نداشتم زيرا كه رگها به كلي سوخته بود. شبي با دل شكستگي گريهي بسياري كردم و آنگاه توجه به حضرت رضا عليهالسلام نموده عرضه داشتم:
[صفحه 114]
يا بن رسول الله من كه سيدم و از خانوادهي شما ميباشم، آخر نبايد شما به داد من بيچاره برسيد؟! پس از شدت گريه خوابم برد. در عالم رؤيا ديدم كه سيد بزرگواري نزد من است و ميفرمايد: ميرزا آقا حالت چگونه است؟
تا اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرفتم و گفتم: شما كيستيد كه احوال مرا ميپرسيد؟! از اهل سبزواريد يا از خويشاوندان منيد؟!
فرمود: ميخواهي چه كني؟ من هر كس هستم، آمدهام احوال تو را بپرسم.
عرض كردم: نميشود ميخواهم بفهمم و شما را بشناسم. چرا كه تا كنون هيچكس احوال مرا نپرسيده است.
فرمود: تو متوسل به كه شدي؟
عرض كردم كه: حضرت رضا عليهالسلام
فرمود: من همانم.
تا فرمود: من همانم.
گفتم: آخر ميبينيد كه من به چه حالي افتادهام و از هر دو پا شل شدهام و نميتوانم حركت كنم.
فرمود: ببينم پايت را.
پس دست مبارك خود را از بالاي يك پاي من تا پاشنهي پا كشيد و بعد از آن پاي ديگر را به همين قسم مسح فرمود و من در خواب حس كردم كه روح تازهاي به پاهاي من آمد، پس بيدار شدم و فهميدم كه شصت پاي من حركت ميكند. تعجب كرده با خود گفتم: آيا ميشود كه همهي پاي من حركت كند؟! پس پاهاي خود را حركت دادم كه حركت كرد. دانستم كه خواب من از رؤياهاي صادقه بوده و حضرت رضا عليهالسلام مرا شفاء مرحمت نموده، از شوق شروع كردم به بلند بلند گريه كردن، بطوريكه بيماران آنجا از صداي گريهي من بيدار شدند و گفتند: اي سيد در اين وقت شب مگر ديوانه شدهاي كه گريه ميكني و نميگذاري ما بخوابيم؟! گفتم: شما نميدانيد، امشب امام هشتم عليهالسلام به بالين من تشرف آورد و مرا شفاء داد.
[صفحه 115]
چون صبح شد با كمال صحت از مريضخانه بيرون آمدم و
توبه كردم كه ديگر نوكري دولتم را نكنم و
مالیات به این دولت ندهم
حال به عنوان دستفروشي مشغول كسب شدهام.
كرامات رضويه ج 1 ص 124 - 5
برچسبها:
برچسبها:
به گوش و دل خود بخوانید که همیشه
از شادی دیگران شاد میشوید
برچسبها:
مشکلات خود را بر ماسه ها بنویسید
موفقیت هایتان را بر سنگ مرمر
پرمودا پاترا
برچسبها:
برچسبها:
« دوستی برادران دینی »
امام صادق سلام الله عليه :
مَا التَقى مُؤمِنانِ قَطُّ إلاّ كانَ أفضَلُهُما أشَدَّهُما حُبّا لِأَخيهِ؛
هرگاه دو شخص مؤمن يكديگر را ببينند، برترين آن دو، كسى است كه برادرش را بيشتر دوست مىدارد.
كافي: ج ۲ ص ۱۲۷؛ دوستي در قرآن و حديث، ص 30
برچسبها:
دارالولاي رضا علیه السلام
خوشا آنكه دل در هواي تو بسته
كه چشم و دل از ما سواي تو بسته
شفاعت بدون تو معني ندارد
رضاي خدا بر رضاي تو بسته
رضائي و زنجيره نظم هستي
به درگاه دارالولاي تو بسته
كرم چهره بر آستان تو سوده
شفاء دل به دار الشفاي تو بسته
سر رشتهي رحمت آسماني
به گلدستههاي طلاي تو بسته
دري هست درگاه رحمت كه گردد
به رأي تو باز و به رأي تو بسته
بشر نه كه جبريل دامان خدمت
به ايوان و صحن و سراي تو بسته
قدمگاه شد چشمه نوش رحمت
ز نقشي كه از خاك پاي تو بسته
گدايت كجا و كجا پادشاهي
كه اين افتراء بر گداي تو بسته؟!
براي فرج هم دعا كن چو زهراء
كه امر فرج بر دعاي تو بسته
به خون حسيني كه چون جان و پيكر
كه تا كي بود كربلاي تو بسته؟!
رسان عرض حال «مؤيد» بسويش
كه تا كي بود كربلاي تو بسته؟
[صفحه 65]
برچسبها:
دارالولاي رضا علیه السلام
خوشا آنكه دل در هواي تو بسته
كه چشم و دل از ما سواي تو بسته
شفاعت بدون تو معني ندارد
رضاي خدا بر رضاي تو بسته
رضائي و زنجيره نظم هستي
به درگاه دارالولاي تو بسته
كرم چهره بر آستان تو سوده
شفاء دل به دار الشفاي تو بسته
سر رشتهي رحمت آسماني
به گلدستههاي طلاي تو بسته
دري هست درگاه رحمت كه گردد
به رأي تو باز و به رأي تو بسته
بشر نه كه جبريل دامان خدمت
به ايوان و صحن و سراي تو بسته
قدمگاه شد چشمه نوش رحمت
ز نقشي كه از خاك پاي تو بسته
گدايت كجا و كجا پادشاهي
كه اين افتراء بر گداي تو بسته؟!
براي فرج هم دعا كن چو زهراء
كه امر فرج بر دعاي تو بسته
به خون حسيني كه چون جان و پيكر
كه تا كي بود كربلاي تو بسته؟!
رسان عرض حال «مؤيد» بسويش
كه تا كي بود كربلاي تو بسته؟
[صفحه 65]
برچسبها:
اظهار دوستى
«الإمامُ عليٌّ عليه السلام :بِالتَّوَدُّدِ تَكونُ المَحَبَّةُ . »
«امام على عليه السلام :با اظهار دوستى ، دوستى پديد مى آيد.»
برچسبها:
« دولت امام مهدی (عج) »
رسول خدا صلى الله عليه و آله :
يَكونُ في اُمَّتِي المَهدِيُّ ..فَتَنعَمُ فيهِ اُمَّتي نَعمَةً لَم يَنعَموا مِثلَها قَطُّ تُؤتِي اُكُلَها ولا تَدَّخِرُ مِنهُم شَيئا؛
در امّت من مهدى [حاكم] خواهد بود ... در آن دوره، امّت من از چنان نعمتى برخوردار خواهد بود كه تا پيش از آن، هرگز از آن برخوردار نبوده است. زمين خوردنى هايش را مى بخشد و هيچ چيز را از آنان پنهان نمى دارد.
دانشنامه امام مهدی (عج): ج 9 ص 368
مناسبتهاي روز:
شب يلدا
برچسبها:
حُسنُ الخُلُقِ یَزِیدُ فی الرِّزقِ .
امام صادق علیه السلام :
خوشخویى ، روزى را زیاد مىکند .
داوُوا الفَقرَ بالصَّدقَةِ والبَذلِ .
امام على علیهالسلام :
فقر را باصدقه و بخشش ، درمان کنید .
برچسبها:
« زمین بدون حجت، هرگز »
امام رضا سلام الله عليه :
إنَّ الأَرضَ لا تَخلو مِن أن يَكونَ فيها إمامٌ مِنّا؛
زمين از اين كه امامى از ما داشته باشد، خالى نمىماند.
كمال الدين : ص ۲۲۸ ح ۲۳؛ دانشنامه امام مهدی (عج): ج 1 ص 216
مناسبتهاي روز:
شهادت حضرت امام رضا عليه السلام (203 هـ ق) (تعطيل)
برچسبها:
« همچون طبیب دوّار »
امیرالمؤمنین علی سلام الله عليه :
طَبيبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِ، قَد أحكَمَ مَراهِمَهُ وأَحمى مَواسِمَهُ، يَضَعُ ذلِكَ حَيثُ الحاجَةُ إلَيهِ ؛
در يادكرد از پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: طبيبى بود كه با طبابت خود، ميان مردم مى گرديد. مرهمهايش را درست و آماده كرده و ابزار داغ كردنش را تافته بود و آنها را بر هر جا ... كه نياز بود مى گذاشت.
نهج البلاغه، خطبة ۱۰۸؛ فرهنگنامه بصيرت، ص 108
مناسبتهاي روز:
رحلت حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله (11 هـ ق) ـ شهادت حضرت امام حسن مجتبی عليه السلام (50 هـ ق)(تعطيل) ـ تشكيل شوراي عالي انقلاب فرهنگي به فرمان حضرت امام خميني (رحمةالله عليه)(1363هـ ش)
برچسبها:
برچسبها:
کلید
برچسبها:
رُوِیَ أنَّ زَینَ العابِدینَ علیه السلام مَرَّ بِرَجُلٍ و هُوَ قاعِدٌ عَلى بابِ رَجُلٍ ، فَقالَ لَهُ : ما یَقعُدُکَ عَلى بابِ هذَا المُترَفِ الجَبّارِ؟ فَقالَ : البَلاءُ ، قالَ : قُم فَاُرشِدَکَ إلى بابٍ خَیرٍ مِن بابِهِ ، و إلى رَبٍّ خَیرٍ لَکَ مِنهُ . فَأَخَذَ بِیَدِهِ حَتَّى انتَهى بِهِ إلَى المَسجِدِ ـ مَسجِدِ رَسولِ اللّهِ صلى الله علیه و آله ـ ثُمَّ قالَ :
اِستَقبِلِ القِبلَةَ و صَلِّ رَکعَتَینِ ، ثُمَّ ارفَع یَدَیکَ إلَى اللّهِ عَزَّوجَلَّ فَأَثنِ عَلَى اللّهِ ، و صَلِّ عَلى رَسولِهِ صلى الله علیه و آله ، ثُمَّ ادعُ بِآخِرِ الحَشرِ ، وسِتِّ آیاتٍ مِن أوَّلِ الحَدیدِ ، و بِالآیَتَینِ اللَّتَینِ فیآلِ عِمرانَ ، ثُمَّ سَلِ اللّهَ سُبحانَهُ ، فَإِنَّکَ لاتَسأَل شَیئا إلّا أعطاکَ .
الدعوات :
روایت شده که امام زین العابدین علیه السلام از کنار مردى گذشت که بر در خانه شخص دیگرى نشسته بود . به او فرمود : «چه چیز تو را بر درِ خانه این مردِ نازپرورده ستمگر ، نشانده است؟» .
گفت : گرفتارى .
امام فرمود : «برخیز که اکنون ، تو را به درى راهنمایى کنم که از درِ خانه او بهتر است ، و به پروردگارى که براى تو از او نیکوتر است» .
آن گاه ، دستش را گرفت تا به مسجد [ ـِ پیامبر صلى الله علیه و آله ] رسید و فرمود : «رو به سوى قبله کن و دو رکعت نماز بگزار . سپس دستانت را به درگاه خداى عز و جل بالا ببر و او را ثنا بگو و بر فرستادهاش درود بفرست و با آیات پایانى سوره حشر و شش آیه آغازین سوره حدید و دو آیه سوره آل عمران ، خدا را بخوان و از خداى سبحان ، حاجت بخواه که تو چیزى درخواست نمىکنى ، جز آن که بىتردید ، به تو عطا خواهد کرد» .
قال العلّامة المجلسی قدسسره معلّقا : ولعلّها آیة «شهد اللّه» وآیة المُلک (بحار الأنوار : ج 92 ص 272) .
الدعوات : ص 55 ح 138 ،
بحار الأنوار : ج 92 ص 271 ح 22 . علّامه مجلسى ، در ذیل این حدیث گفته است : شاید مقصود از دو آیه یاد شده از سوره آل عمران ،
آیه «شَهِدَ اللَّهُ . . . » ( آیه 18 ) و آیه مُلک ( آیه 26 ) باشد .
برچسبها:
روز زیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام
امروز یعنی 23 ذی القعده
برچسبها:
ولادت امام کریم امام حسن مجتبی مبارک
برچسبها:
« سرور بانوان دو جهان »
رسول خدا صلى الله عليه و آله :
ساداتُ نِساءِ العالمين أربع : خَديجةُ بنت خُويلد، وفاطِمَة بنت محمّد، وآسية بِنت مُزاحم، ومَريم بِنت عِمران؛
سرور بانوان دو جهان، چهار بانو هستند: خديجه بنت خويلد، فاطمه بنت محمد، آسيه بنت مزاحم و مريم بنت عمران.
شرح نهج البلاغه ج 1 ص 668
مناسبتهاي روز:
وفات حضرت خديجه سلام الله عليها (3 سال قبل از هجرت)
برچسبها:
نودي من العرش :
من دعا لاخيه بظهر الغيب
نودي من العرش :
و لک مئه الف ضعف
هر کس پشت سر برادرش براي او دعا کند
از عرش به او ندا ايد :
صد هزار برابرش از ان تو باشد
امام کاظم عليه السلام
الکافي
جلد 4
صفحه 508
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
ولادت با سعادت امیر مومنان مولی الموحدین علی علیه السلام
مبارک
برچسبها: